Wednesday, February 2, 2011

وسوسه ی بودن

تمام ما مراحل زیادی را در زندگی پشت سر گذاشته ایم. تا یک جایی هم به طرز احمقانه و امیدوار کننده ای احساس کرده ایم که از پس هر کاری و هر چیز ی، بر می آییم. ما به دنیا آمده ایم که موفق باشیم، برنده باشیم، اولین باشیم، بهترین ها را با خودمان داشته باشیم. ساده ترین هایش هم می شود مثل مدرسه رفتن، که موفق شدیم از پسش بر بیاییم و تمامش کنیم. بعدش کنکور و دانشگاه. تا اینجای ماجرا اکثر ما آدم های موفقی بوده ایم. چون بالاخره از هر راهی که شده خودمان را به یک جایی رسانده ایم. اما اینها فقط می تواند ما را تا هفده ،هجده سالگی مجاب کند و راضی نگه دارد.
از یک جایی به بعد ما توقعمان می شود از خودمان. باید بهتر بود، باید کاری کرد. شروع می کنیم به نقشه کشیدن و برنامه ریزی. طرح های مختلفی می ریزیم، خودمان را جای آدمهای مثلا موفق دور و برمان می گذاریم و فکر می کنیم که از اینجا به بعد چه خواهیم شد! تلاش می کنیم، موفق می شویم. زمین می خوریم، نا امید می شویم و راه تازه ای را امتحان می کنیم.

اینجاست که کم کم تمام تلاشهایمان بی نتیجه می ماند. حتی اگر بی نتیجه هم نماند اتفاق های خوب، دیگر به آن خوبی نیست که تصورشان می کردیم. در راه رسیدن بهشان فرسوده شده ایم، خسته هستیم ولذت نمی بریم. یا موانع زیادی ما را از خواسته هایمان دور می کند. برای هر کسی هم یک طوری است. یکی شکست می خورد، یکی بد می آورد، یکی راهش اشتباه است. یکی بیمار می شود. و یکی هم فقط در خیالاتش تلاش کرده، اما در اصل دست به هیچ کاری نزده. یا حتی تلاش به نتیجه رسیده اش هم راضی اش نکرده، بیشترش را می خواهد.

تمام این مدل هایی که گفتم در هر کس به یک شکلی و با یک شدتی اتفاق می افتد. و درست همین جاست که شخص دچار نا امیدی می شود وبا خودش می گوید :"که چی!  مثلا که چی! تمام زندگی همین بود! من دنبال همین ها بودم؟ حالا که رسیدم باید چه کنم؟ یا حالا که جا ماندم چه فرقی دارم با آدمهای دیگری که رسیده اند!؟ "این فکر ها از یک طرف ما را می رساند به جایی که نه از چیزی که هستیم لذت می بریم و نه از چیزی که قرار است بشویم.

اما زندگی همین است.
این ماییم که همیشه آدمهای ناراضی هستیم. زیرا به جایی رسیده ایم که فهمیده ایم زندگی همین است...چه بخواهیم و چه نخواهیم!
نه چیز خارق العاده ای دارد و نه آن قدر بی ارزش است که قیدش را بزنیم. نه می توانیم منتظر معجزه باشیم و نه می توانیم دل بکنیم...شاید بعضی از ما در این شرایط رو ببرند به خوشی های کوچک و بی اهمیتی که در شرایط خاصی که دارند دیگر کوچک و بی معنی نیستند.زندگی همین قدر ساده است و  پیش پا افتاده و از طرف دیگر همین قدر دشوار و غیر قابل باور! همین است که اسمش زندگی است و ما  آدمها در عین بیچارگی هزارو یک چاره داریم برای ادامه دادنش. که اگر اینطور نبودیم و چیزی برای ادامه دادن نداشتیم مرگمان یک شبه بر خودمان واجب می شد.

شاید واقعی ترین قسمت زندگی ما، رویا ها و تصوراتمان باشد. که لذت بخش ترند. گرچه همه ی ما مواقعی در زندگی بوده که احساس خوشبختی کنیم و با خودمان بگوییم از این بهتر ممکن نیست برایمان پیش بیاید، مثل همان وقتی که می گوییم دیگر از این بدتر نمی شود.حال اگر خیلی منطقی هم به موضوع نگاه کنیم، نه آن بدترین حالت و نه بهترین حالت، مطلق نیستند. نقطه ی پایانی برایشان وجود ندارد. همان طور که در هر لحظه از زندگی فکر می کنیم از این بدتر نمی شود و اتفاقی می افتد که می بیینم، اشتباه فکر می کرده ایم، بدتری هم وجود دارد...در لحظاتی که احساس خوبی داریم و فکر می کنیم از این بهتر ممکن نیست هم امکانش هست برایمان اتفاق بهتری بی افتد. شاید بهترین کار این باشد که هر دوی اینها را در کنار هم ببینیم!

هم بهترینها و هم بدترین های نشدنی، که همین زندگی که در موردش گفتم به ما نشان داده،چیز ِنشدنی وجود ندارد!