Sunday, May 27, 2012

کلاسیک خوانی

بعد از مدت های مدیدی دارم از تنهایی لذت می برم. چند سالی بود که وقت آزادم یا صرف نگرانی و اضطراب می شد یا اینکه تمام مدت پای اینترنت نشسته بودم به خواندن وبلاگ و مطالبی که تمامی ندارند. گاهی اوقات هم کتابی می خواندم یا فیلمی می دیدم. حالا این چند روز به شدت از خودم راضی ام، برگشته ام به آدم دوستداشتنی که از خودم می شناختم(آدم خود دوست بداری که منم) دراز کش کتاب می خوانم و کتاب می خوانم و غرق می شوم در دنیای دوست داشتنی و تمام نشدنی کتابها . به شهرهایی که دوستشان داشتم سفر می کنم و هزار یک خاطره  از پیاده روها ، از مهمانی های هر روزه اش ،از لباسهای بی نهایت خواستنی اش در ذهنم زنده می شود.

یادم می آید دوازده، سیزده ساله بودم که شروع کردم به خواندن رمان های کلاسیک، روزهای متمادی فقط می خواندم، عطشی که داشتم تمامی نداشت، همینطور کتاب به دست گوشه ای نشسته بودم فارغ از اطراف. گاهی یادم می رفت کجا دارم زندگی می کنم، خودم را دوشیزه ای می دیدم در لباسی پف دار که معشوق هایم دورم جمع می شدند و از من تقاضای رقص می کردند. مهمانی پشت مهمانی. و من که تازه اجازه پیدا کرده بودم در مهمانی بزرگترها شرکت کنم، در پوست خودم نمی گنجیدم. روزهای نوجوانی ام همینطور گذشتند. نشسته روی یک قالی  در حیاط کوچک خانه و خواندن و خواندن و دیگر هیچ...

همین بود که آن روزها و بعدترهایش که دیگر نوزده بیست ساله بودم، درک چندانی نداشتم از دنیای دوستها و هم سن و سالهایم. دنیای من جور دیگری ساخته شده بود. انگار که در کشور دیگری بزرگ شده بودم. حال و هوای متفاوتی داشتم و به هیچ وجه احساس کمبود نمی کردم. جهان برای من جای زیباتری بود. تجربه های تازه در هر کتابی که می خواندم زیباترش هم می کرد. زندگی دوستهایم خلاصه بود در عشق و عاشقی های زودگذر و پریدن از این شاخه به آن شاخه و همیشه ناراضی بودن از زندگی و من انگار نه انگار در کنار این آدمها بزرگ شده بودم.
مامان همیشه می گوید هر چه سرت آمده برای خواندن بیش از حد کتاب بوده و هست!!

من اما همیشه لبخند به لب.

حالا این چند روز یاد آنروزها را برایم زنده می کند. بعد از مدت ها داستان کوتاه خواندن و مطالعات متفرقه و بی حوصلگی، دوباره دارم کلاسیک می خوانم. زندگی الانم هم بی شباهت نیست به یک کتاب. به کتابی دوست داشتنی که سرشار است از پستی ها و بلندی هایی که گاهی خودم نیز از تجربه کردنش تعجب می کنم. می توانستم زندگی ساده تری انتخاب کنم اما این روزها برایم خواستنی است و همین برایم کافی است. و من هنوز همان من ِهمیشه لبخند به لب است راضی از خود و انتخابهایش...