Friday, November 23, 2012

امروز بعد از یک سال گشت و گذار و تحقیق و تفحص بالاخره برای خانه خرید کردم. وقت خوشم بود میانه ی خرید و چرخیدن و انتخاب کردن...دلم نیامد این را نگویم.حالا دیگر کاناپه ای هست که بشود نشست رویش و  غرق شد در خوشی یا  مچاله شد از غم . آدمی باید جای مخصوص خودش را داشته باشد برای دمی نشستن و نفس کشیدن. 

آنکه می پنداشتم باید هوا باشد

هی می خواهم بنویسم و هی نمی شود.  بعد از یک مدت ننوشتن و پنهان کردن کلمات لا به لای روزها،  وقتی تصمیم می گیری چیزی بگویی ،  حرفی بزنی و به این سکوت دست و پاگیر و مزاحم محل نگذاری، کلمه ها با تو قهر می کنند. نمی دانی از کجا شروع کنی، کدام حرف را اول بگویی وکدام را بگذاری برای بعد. جمله ها نا تمام می مانند و تو انگار دیگر جسارت گفتن حرفهایت را نداری.
 راستش دارم خفه می شوم میان حرفهایم، امشب نمی توانم بخوابم از حجم فکرها و حرفها! شده ام آدم دو سال پیش یا شاید 4 سال پیش!
آدم آشنای قدیمی...