Wednesday, January 12, 2011

game over

یک
بچه بودیم بهش می گفتیم غول ِ مرحله ی آخر.توی بازی کماندوها یه غولی بود که سه تا چشم داشت. باید می پریدی و چشمهاش رو با اسلحه می زدی تا برنده بشی! یادمه اون موقع با داداشم بازی می کردم و هر بار که برنده می شدیم احساس می کردیم که چه کار بزرگی انجام دادیم. بعدش دیگه اونقدر بازی کرده بودیم که چشم بسته تا آخر بازی می رفتیم و دیگه برنده شدن برامون لذت بخش نبود. حتی دیگه لازم نبود دو نفره بازی کنیم. خودم می تونستم با همون سی تا جونی که از اول بازی داشتم  برسم مرحله آخر و غول رو شکست بدم.

دو 
مامانم همیشه ی خدا ازدستم شاکیه. می گه ازهمون روزی که به دنیا اومدی فقط دردسر درست کردی برام. همیشه هم نگرانت بودم. همیشه بیشتر از آدمهای دیگه عکس العمل نشون می دی! بیشترناراحت می شی،وقتی ناراحتی مثل باقی مردم به راحتی فراموش نمی کنی و همینطور ناراحت می مونی تا چند وقت. وقتی خوبی و آرومی، بیشتر از همه خوشحالی می کنی! وای ازروزی که عاشق بشی، عشقت هم بیش از حده،خرکیه!!! کارات هیچوقت مثل بچه های دیگه نیست.حرف هم تو کَلت نمی ره!کلی چیزای دیگه هم می گه !

سه
همه ی اینا باعث می شه فکر کنم، بزرگترین غول ِ زندگی مامانم، من بودم همیشه! با این تفاوت که مامان بعضی اوقات از دستِ من جونش تموم می شه. هیچکی هم نیست کمکش کنه تا بتونه غول زندگیش رو شکست بده. حتی نمی تونه امیدوار باشه که یه روزی برنده می شه... واسه همینم می شینه گریه می کنه!