توی تاکسی نشسته بودم داشتم بر می گشتم خانه. حواسم پرت کجا بود که یکدفعه یادم رفت کجا هستم؟ کی هستم؟! بعد کم کم سعی کردم به خاطر بیاورم خودم را، جایی که هستم را.
میان این دوباره به یاد آوردنها، دیدم چقدر جایم امن است. چقدر با این به خاطر آوردن دارد خوش خوشانم می شود. از پیش مرد برمی گشتم. بعد از حدود 3 هفته مدام با هم بودن... بدون ذره ای دوری و دلتنگی و نگرانی و اضطراب. کلمه هایی که مدت های مدیدی، امانم را بریده بودند، بی معنی جلوه می کردند. می توانستم نیش خندی بارشان کنم و با خیال راحت پرتشان کنم از شیشه ی تاکسی بیرون.
لم دادم به صندلی، کلمه های تازه ی توی سرم را مزه مزه کردم.