Saturday, September 13, 2014

no way...

از سکوتم راضی ام. کاش می شد بروم یک جای دور. جایی که آدمهایش فارسی صحبت نمی کردند.

Thursday, July 3, 2014

مادربزرگ

گاهی جای خالی اش،از پا درم می آورد.

Friday, May 23, 2014

روزمرگی گاهی از من جان می گیرد و گاهی جان می بخشد...

Tuesday, April 22, 2014

بنویس

بابی در حال میو میو کردن است. طبق معمول هر شب همین وقت ها. آقای ح دارد دوش می گیرد و من وبلاگ می نویسم!
از این دست کارهایی است وبلاگ نویسی که از انجامشان تعجب می کنم. اینروزها دیگر چه کسی وبلاگ می نویسد؟ آقای ح می گوید: دیگر وقتی فیس بوک هست که کسی وبلاگ نمی نویسد، دوره ی وبلاگ نویسی با به وجود اومدن اینهمه رسانه اجتماعی بهترو کامل تر تمام شده! وقتی گوگل ریدر مرد هم همین را گفت. کاش من هم مثل او فکر می کردم، اما نمی کنم!
 فیس بوک هیچوقت اینهمه که وبلاگ شخصی است نبوده! حداقل برای من نبوده. انگار تمام مدت دارند آدم را نگاه می کنند و قضاوتت می کنند. کافی است حرف ناراحت کننده ای بزنی تا یک عده جمع شوند و بگویند:آخی عزیزم! چرا؟ چی شد ؟ و از این دست همدردی های الکی و آزار دهنده!

اما اینجا را کسی نمی خواند. و من نمی نویسم که خوانده شوم می نویسم که یادم بماند، که فردا بیایم بخوانم و یاد آنروزی که نوشتم بیفتم. که هزار و یک حرف داشته باشم هر روز و با خودم بگویم بروم توی وبلاگم بنویسم و ننویسم! که هزار یک چیز خوب و بد داشته باشم برای خاطره بازی.
وبلاگ من خود من است. اینروزها در زند گی ام هم همین قدر کمم که اینجا. خسته ام از بودن. حالای حالا هیچ کجای جهان نیستم. و هیچکس نمی خواندم... مثل وبلاگم!