Monday, September 12, 2011

دلبستگی،وابستگی.کدام یکی شان اول شروع شد،نمی دانم!هر چه بود بسته شدن بود به وجود دیگری.دیگری ِ که نوشتنش برایم ممکن نیست...
همین دیروز کنار هم نشسته بودیم.کنار هم،ساکت و بی صدا.توی دلم یک چیزی بالا و پایین می شد.شوقی که نمی شناختمش، تازه بود.همینکه دهان باز  کردم به گفتنش یک سری حرف نا مربوط ردیف شد پشت سرهم.گفت:یک حسی دارم،یک خوشی ِ بی اندازه...نمی شود توی کلمات جایش داد.
باقی اش را یادم نیست،صدای تیک تاک ساعت بود و نوازش دستهای دیگری.و صدایش،صدایی که از همان بار اول نوازش بود، آرامش بود.پیچیده بود دور تنم...

صدایش کردم و گفت جان و من مدام صدایش کردم.هی می گفتم و می شنیدم که می گفت جان، جان دلم...

2 comments:

هليا said...

چه قدر اين دوسـ ـت داشتن دلنشين ست
حسود مي كند آدم را
جان به لب ميكند
مي كُشد
مي كُشد
مي كُشد
...


آنقدر خوشم به بودنت+
كه باورت نيست سميراي من

هليا said...

آنها خيال مي كنند
نمي شود دوسـ ـت داشت از دور
نمي شود دل بست از دور
آنها خ ي ال مي كنند

و من مي دانم كه
دوسـ ـت داشتن هر چه دورتر، شيرين تر
!

دوسـ ـتت دارم بانو+