فقط همین را بگویم که انگار باری است بر دوشم ، باری که نه به مقصد می رسد و نه رهایم می کند. یا آبستن کودکی هستم که هیچوقت قرار نیست زاده شود. از این جنس دلشوره های بی دلیل تمام نشدنی. انگار شمارش معکو س است و همین فردا وقتم تمام می شود.مثل شب کنکور یا مثلا روز آخر دانشگاه. وقتی که هزار و یک فکر توی سر داری و دیگر وقتی نداری، وقتی که هزار و یک راه حل تازه داری برای بهتر شدن و دیگر وقتی نیست. فردا روز امتحان است.فردا روز اخر است.
این حال روزهای آخرم است در خانه ی پدری...دلم خالی می شود از رفتن و از طرف دیگر زندگی تازه ام دارد مدام به من چشمک میزند. تناقض از سر و کولم بالا میرود! یک چشمم گریان است و یک طرف صورتم لبخند. این من ِ تازه از کجا پیدایش شده؟ منی پر از دلشوره ، پر از زندگی و پر از دو دلی، دودل میان احساسات متناقضش! منی پر از علامت سوال و تعجب.
No comments:
Post a Comment