Sunday, December 29, 2013

دلم می خواهد آشپز شوم

همین حالای زندگی ام دلم می خواهد همه چیز و همه کار و تمام دنیا را ول کنم بروم یک گوشه ی دنیا توی آشپزخانه یک رستوران و فقط آشپزی کنم. همین ...
امروز فیلم د لیتل میس سان شاین رو دیدم. فیلم به شدت واقعی و دلچسب بود. تک تک کاراکترها را می شد با گوشت وپوست واستخوان فهمید! دخترک که در آرزوی میس ورد شدن است و می خواهد یک برنده باشد (چیزی شبیه به این آرزو را تمام ما در کودکی داشته ایم). پسر بزرگتر که خودش را وقف یک هدف و تنها همان یک هدف کرده و با از دست دادنش دنیا برایش تمام می شود!(همه ی ما بارها در نوجوانی به آخر خط رسیده ایم) و در انتهای فیلم به این نتیجه می رسد که هرکاری در زندگی میکند مهم این است که به خودش خوش بگذرد و همان کار را بکند که دلش می خواهد (کدام یک از ما جسارت این مدل زندگی کردن را دارد!) مادر خانواده که شبیه تمامی مادرها ی زمین است! ......
اینهمه گفتم که فقط یک چیز را بگویم دلم می خواست من هم می پریدم وسط استیج مسابقه پوچ میس سان شاین و کمی قر می دادم و بالا و پایین می پریدم!

پوف

بابی نشسته است رو به رویم. دارد تایپ کردنم را نگاه می کند تا همین چند دقیقه ای پیش درچرت مبسوطی بود و حالا صدای کیبورد بیدارش کرده است. بابی گربه ی خانگی ماست. نزدیکترین موجودی که درحال حاضردر زندگی ام وجود دارد.نوشتن سخت است حتی حالا که دارم از بابی می گویم! فاصله نوشته های وبلاگ نا امید کننده است و پست ها ناامید کننده تر!
در کمال اطمینان می توانم بگویم تمامی نوشته ها ی اخیر وبلاگم در دوره ی پی ام اس(سندرم پیش از قاعدگی) نوشته شده اند. انقدر که تماشان می خواهند یک چیز را بگویند. چیزی که حقیقت ندارد! ناله کردن وهمیشه ناراضی بودن دم دستی ترین کاری است که همیشه می توان کردو شاید راحترین کار!