Monday, November 29, 2010

حال و روز خوبی ندارم، کوچکترین مسئله ای باعث می شود این غم کنترل شده ی پنهان شده ی، بی اندازه، بیچاره ام کند!
درست مصداق اینکه فیلانی منتظر است بهش بگویند بالای چشمت ابرو تا قهر کند !من هم کافی است یکی بیاید بگوید گربه ی همسایه یک پایش می شلد تا بزنم زیر گریه! جوری که انگار اتفاق بدی افتاده است! جوری که انگار گربه ی همسایه جد و آباد من است و جانش بسته است به جانم! از این حالت رنجور خودم دل خوشی ندارم. درست جایی و وقتی که نباید دستم رو می شود. یا بهتر است بگویم دست دلم رو می شود...

Sunday, November 21, 2010

*تو آن عادتِ نوشتنی که علاجی ندارد

تو آن زبانی
 که تعدادِ حروفت تغییر می‌کند
 هر روز
 ریشه‌هایت
 تغییر می‌کنند
 هر روز
 مُشتق‌هایت
 شیوه‌یِ اِعراب‌گُذاری‌ات
 تغییر می‌کند
 هر روز.

                    نزار قبانی


ننوشتن من این روزها خیلی شبیه نوشتن است. بسکه خودم را میان نوشته های این و آن پیدا میکنم، که انگار از زبان منند! چه تو ی وبلاگ ها،چه کتابی که دارم می خوانم،چه حتی تیتر یک روزنامه ی سیاسی! به صورت انعطاف پذیری، شکل هر نوشته ای را می گیرم،که دارم می خوانم. با خودم هم حظ می کنم که به به عجب چیزی نوشته ام من!!
این حس همذات نوشتار پنداری، حس خوبِ خیلی بدی است! دلم می خواست آدم نفهم ماجرا می شدم چند وقتی. اصلا مثل اینکه نشسته ای کنار یک آدم ناشنوا و همین طور داری برایش درد و دل می کنی، حواست هم نیست که آن آدم، یک کلمه  از حرف هایت را هم نشنیده! دلم می خواست آن آدم ناشنوا بودم. دلم می خواست، حتی می شد آدم ناشنوای چشم بسته ای می شدم. که حتی نمی دیدم چهره ی آن آدم را میان حرف هایش!
زمانی  می گفتم رسیده ام به جایی که دیگر وقتش است این طوری باشم، حس کرده بودم، بس است هرچه شنیدم و دیدم و خواندم، چند وقتی را بگذار فقط بنویسم، اینهمه دنبال خودم نباشم در هر کتابی و داستانی. بگذار کمی، خودم از خودم بنویسم. اما زودی یک جایم آلارم داد دلت می آید ،حیف نیست !می خواهی چطور شوی مثلا؟می خواهی چه بگویی؟ میخواهی چه بنویسی؟
 حالا حواسم را جمع کرده ام تا دیگر"پر از حرف برای گفتن و مدام پیدا کردن خودم میان حرف های دیگران"نباشم.
 
و تمام اینها باعث شد امروز چشم ببندم روی هر نوشته ای و همین طور بی وقفه بنویسم و جای هیچکس هم نگذارم خودم را! تا هر کجا که شد...

* تیتر هم از نزار قبانی