Wednesday, December 14, 2011

خوشی زیر پوستم نفس می کشد

توی تاکسی نشسته بودم داشتم بر می گشتم خانه. حواسم پرت کجا بود که یکدفعه یادم رفت کجا هستم؟ کی هستم؟! بعد کم کم سعی کردم به خاطر بیاورم خودم را، جایی که هستم را.
میان این دوباره به یاد آوردنها، دیدم چقدر جایم امن است. چقدر با این به خاطر آوردن دارد خوش خوشانم می شود. از پیش مرد برمی گشتم. بعد از حدود 3 هفته مدام با هم بودن... بدون ذره ای دوری و دلتنگی و نگرانی و اضطراب. کلمه هایی که مدت های مدیدی، امانم را بریده بودند، بی معنی جلوه می کردند. می توانستم نیش خندی بارشان کنم و با خیال راحت پرتشان کنم از شیشه ی تاکسی بیرون.
لم دادم به صندلی، کلمه های تازه ی توی سرم را مزه مزه کردم.





Monday, September 12, 2011

دلبستگی،وابستگی.کدام یکی شان اول شروع شد،نمی دانم!هر چه بود بسته شدن بود به وجود دیگری.دیگری ِ که نوشتنش برایم ممکن نیست...
همین دیروز کنار هم نشسته بودیم.کنار هم،ساکت و بی صدا.توی دلم یک چیزی بالا و پایین می شد.شوقی که نمی شناختمش، تازه بود.همینکه دهان باز  کردم به گفتنش یک سری حرف نا مربوط ردیف شد پشت سرهم.گفت:یک حسی دارم،یک خوشی ِ بی اندازه...نمی شود توی کلمات جایش داد.
باقی اش را یادم نیست،صدای تیک تاک ساعت بود و نوازش دستهای دیگری.و صدایش،صدایی که از همان بار اول نوازش بود، آرامش بود.پیچیده بود دور تنم...

صدایش کردم و گفت جان و من مدام صدایش کردم.هی می گفتم و می شنیدم که می گفت جان، جان دلم...

Saturday, May 21, 2011

بیا دنیای ِ کوچک خودمان را بسازیم...

یک گوشه ای حتما چنین جایی پیدا می شود.همان جایی که خودت گفته بودی تمام راه هایش،راه خانه ی ماست.و فقط من و تو در آن دنیا معنا داریم.

Tuesday, March 8, 2011

زیاد در مورد زنانگی بحث کرده ام. با شخصیت های متفاوت در مورد یک موضوع واحد حرف زدن را دوست دارم. هر کس یک چیزی می گوید.در مواقعی که شدیدا مخالف بوده ام با کسی و دلم می خواسته چیزی بگویم و سر تا پای حرف های او یاوه بوده است هم، خونسردی ام را حفظ کرده ام و تنها گوش داده ام. از اگر و مگر و شاید هم پرهیز کرده ام.(شنونده ی خوب بودن را یک برتری می دانم، حرف زدن و نشنیدن را نمی پسندم). تناقض های زیادی در حرف ها  دیده ام، یکی زنانگی را به ظرافتی که در حرکات دست و پا و چرخاندن سر وشیوه ی قدم برداشتن و شکل حرف زدن است ربط داده، سبک و نرم! یکی گفته مهمترین چیز، نگاه رامش گر یک زن است و عشوه هایی که پشت پلک هایش جمع کرده. دیگری می گوید لباس مهم است و پوشیدن دامن و پیراهن و کفش پاشنه بلند. یا گفته اند یک زن در هر لباسی و مشغول به انجام هر کاری، زنانگی اش را حفظ می کند و نیاز به رفتار خاص و یا وسیله ای برای اثباتش ندارد و یا شنیده ام زن را با هنرهایی که دارد باید شناخت.

من اما فکر می کنم، زن در کنار یک مرد بیشتر زنانه است، یعنی از هر طرف که به ماجرا نگاه می کنم یک زن بهترین قسمتهای زنانه ی وجودش را - که می شود اسمش را گذاشت گنجهای زنانگی - تنها زمانی می نمایاند که در کنار یک مرد است. و مسلما منظورم از یک مرد، مرد دلخواه اش است!
همه ی زنها زنانگی های پنهانی در وجودشان دارند، که حتی خودشان هم از آنها بی خبرند. اسمش بی خبری از خود هم نیست، یک جور ِ زیبایی در نگاه دیگران زنانه اند که خودشان هم نمی دانند و همین ندانستن باعث می شود بیشتر واقعی باشند و اطوار هم نیست. اما زمانی که همین زنها در کنار مرد دلخواه اشان قرار می گیرند این نادیدنی ها را می بینند. لازم به گفتن هم نیست. خودشان ناگهان متوجه اش می شوند . این مکاشفه، برای خود زن بسیار جذاب است و در کنار یک مرد، جذاب تر هم می شود.
 کسی که بگوید من تمام اینها را به تنهایی در خودم دیده ام، کشف کرده ام و اینطور حرف ها برای دختر بچه ها ی چهارده ، پانزده ساله است، معلوم است هنوز به این کشف نرسیده.

زنانگی ترکیب ستایش آمیزی است از تمام این نشانه ها و ظرائف و احساسات و علایق...



به مرد دلخواهم حسین

Wednesday, February 2, 2011

وسوسه ی بودن

تمام ما مراحل زیادی را در زندگی پشت سر گذاشته ایم. تا یک جایی هم به طرز احمقانه و امیدوار کننده ای احساس کرده ایم که از پس هر کاری و هر چیز ی، بر می آییم. ما به دنیا آمده ایم که موفق باشیم، برنده باشیم، اولین باشیم، بهترین ها را با خودمان داشته باشیم. ساده ترین هایش هم می شود مثل مدرسه رفتن، که موفق شدیم از پسش بر بیاییم و تمامش کنیم. بعدش کنکور و دانشگاه. تا اینجای ماجرا اکثر ما آدم های موفقی بوده ایم. چون بالاخره از هر راهی که شده خودمان را به یک جایی رسانده ایم. اما اینها فقط می تواند ما را تا هفده ،هجده سالگی مجاب کند و راضی نگه دارد.
از یک جایی به بعد ما توقعمان می شود از خودمان. باید بهتر بود، باید کاری کرد. شروع می کنیم به نقشه کشیدن و برنامه ریزی. طرح های مختلفی می ریزیم، خودمان را جای آدمهای مثلا موفق دور و برمان می گذاریم و فکر می کنیم که از اینجا به بعد چه خواهیم شد! تلاش می کنیم، موفق می شویم. زمین می خوریم، نا امید می شویم و راه تازه ای را امتحان می کنیم.

اینجاست که کم کم تمام تلاشهایمان بی نتیجه می ماند. حتی اگر بی نتیجه هم نماند اتفاق های خوب، دیگر به آن خوبی نیست که تصورشان می کردیم. در راه رسیدن بهشان فرسوده شده ایم، خسته هستیم ولذت نمی بریم. یا موانع زیادی ما را از خواسته هایمان دور می کند. برای هر کسی هم یک طوری است. یکی شکست می خورد، یکی بد می آورد، یکی راهش اشتباه است. یکی بیمار می شود. و یکی هم فقط در خیالاتش تلاش کرده، اما در اصل دست به هیچ کاری نزده. یا حتی تلاش به نتیجه رسیده اش هم راضی اش نکرده، بیشترش را می خواهد.

تمام این مدل هایی که گفتم در هر کس به یک شکلی و با یک شدتی اتفاق می افتد. و درست همین جاست که شخص دچار نا امیدی می شود وبا خودش می گوید :"که چی!  مثلا که چی! تمام زندگی همین بود! من دنبال همین ها بودم؟ حالا که رسیدم باید چه کنم؟ یا حالا که جا ماندم چه فرقی دارم با آدمهای دیگری که رسیده اند!؟ "این فکر ها از یک طرف ما را می رساند به جایی که نه از چیزی که هستیم لذت می بریم و نه از چیزی که قرار است بشویم.

اما زندگی همین است.
این ماییم که همیشه آدمهای ناراضی هستیم. زیرا به جایی رسیده ایم که فهمیده ایم زندگی همین است...چه بخواهیم و چه نخواهیم!
نه چیز خارق العاده ای دارد و نه آن قدر بی ارزش است که قیدش را بزنیم. نه می توانیم منتظر معجزه باشیم و نه می توانیم دل بکنیم...شاید بعضی از ما در این شرایط رو ببرند به خوشی های کوچک و بی اهمیتی که در شرایط خاصی که دارند دیگر کوچک و بی معنی نیستند.زندگی همین قدر ساده است و  پیش پا افتاده و از طرف دیگر همین قدر دشوار و غیر قابل باور! همین است که اسمش زندگی است و ما  آدمها در عین بیچارگی هزارو یک چاره داریم برای ادامه دادنش. که اگر اینطور نبودیم و چیزی برای ادامه دادن نداشتیم مرگمان یک شبه بر خودمان واجب می شد.

شاید واقعی ترین قسمت زندگی ما، رویا ها و تصوراتمان باشد. که لذت بخش ترند. گرچه همه ی ما مواقعی در زندگی بوده که احساس خوشبختی کنیم و با خودمان بگوییم از این بهتر ممکن نیست برایمان پیش بیاید، مثل همان وقتی که می گوییم دیگر از این بدتر نمی شود.حال اگر خیلی منطقی هم به موضوع نگاه کنیم، نه آن بدترین حالت و نه بهترین حالت، مطلق نیستند. نقطه ی پایانی برایشان وجود ندارد. همان طور که در هر لحظه از زندگی فکر می کنیم از این بدتر نمی شود و اتفاقی می افتد که می بیینم، اشتباه فکر می کرده ایم، بدتری هم وجود دارد...در لحظاتی که احساس خوبی داریم و فکر می کنیم از این بهتر ممکن نیست هم امکانش هست برایمان اتفاق بهتری بی افتد. شاید بهترین کار این باشد که هر دوی اینها را در کنار هم ببینیم!

هم بهترینها و هم بدترین های نشدنی، که همین زندگی که در موردش گفتم به ما نشان داده،چیز ِنشدنی وجود ندارد!

Wednesday, January 12, 2011

game over

یک
بچه بودیم بهش می گفتیم غول ِ مرحله ی آخر.توی بازی کماندوها یه غولی بود که سه تا چشم داشت. باید می پریدی و چشمهاش رو با اسلحه می زدی تا برنده بشی! یادمه اون موقع با داداشم بازی می کردم و هر بار که برنده می شدیم احساس می کردیم که چه کار بزرگی انجام دادیم. بعدش دیگه اونقدر بازی کرده بودیم که چشم بسته تا آخر بازی می رفتیم و دیگه برنده شدن برامون لذت بخش نبود. حتی دیگه لازم نبود دو نفره بازی کنیم. خودم می تونستم با همون سی تا جونی که از اول بازی داشتم  برسم مرحله آخر و غول رو شکست بدم.

دو 
مامانم همیشه ی خدا ازدستم شاکیه. می گه ازهمون روزی که به دنیا اومدی فقط دردسر درست کردی برام. همیشه هم نگرانت بودم. همیشه بیشتر از آدمهای دیگه عکس العمل نشون می دی! بیشترناراحت می شی،وقتی ناراحتی مثل باقی مردم به راحتی فراموش نمی کنی و همینطور ناراحت می مونی تا چند وقت. وقتی خوبی و آرومی، بیشتر از همه خوشحالی می کنی! وای ازروزی که عاشق بشی، عشقت هم بیش از حده،خرکیه!!! کارات هیچوقت مثل بچه های دیگه نیست.حرف هم تو کَلت نمی ره!کلی چیزای دیگه هم می گه !

سه
همه ی اینا باعث می شه فکر کنم، بزرگترین غول ِ زندگی مامانم، من بودم همیشه! با این تفاوت که مامان بعضی اوقات از دستِ من جونش تموم می شه. هیچکی هم نیست کمکش کنه تا بتونه غول زندگیش رو شکست بده. حتی نمی تونه امیدوار باشه که یه روزی برنده می شه... واسه همینم می شینه گریه می کنه!