Friday, November 23, 2012

امروز بعد از یک سال گشت و گذار و تحقیق و تفحص بالاخره برای خانه خرید کردم. وقت خوشم بود میانه ی خرید و چرخیدن و انتخاب کردن...دلم نیامد این را نگویم.حالا دیگر کاناپه ای هست که بشود نشست رویش و  غرق شد در خوشی یا  مچاله شد از غم . آدمی باید جای مخصوص خودش را داشته باشد برای دمی نشستن و نفس کشیدن. 

آنکه می پنداشتم باید هوا باشد

هی می خواهم بنویسم و هی نمی شود.  بعد از یک مدت ننوشتن و پنهان کردن کلمات لا به لای روزها،  وقتی تصمیم می گیری چیزی بگویی ،  حرفی بزنی و به این سکوت دست و پاگیر و مزاحم محل نگذاری، کلمه ها با تو قهر می کنند. نمی دانی از کجا شروع کنی، کدام حرف را اول بگویی وکدام را بگذاری برای بعد. جمله ها نا تمام می مانند و تو انگار دیگر جسارت گفتن حرفهایت را نداری.
 راستش دارم خفه می شوم میان حرفهایم، امشب نمی توانم بخوابم از حجم فکرها و حرفها! شده ام آدم دو سال پیش یا شاید 4 سال پیش!
آدم آشنای قدیمی...

Thursday, October 18, 2012

مادربزرگ حالش خوب نیست.
حال من هم.

Thursday, September 20, 2012

Wednesday, August 15, 2012

مرداد91

حرف صد تا یه غاز تا ابد است...

Thursday, July 12, 2012

هذیان به وقت نیمه شب

فقط همین را بگویم که انگار باری است بر دوشم ، باری که نه به مقصد می رسد و نه  رهایم می کند. یا آبستن کودکی هستم که هیچوقت قرار نیست زاده شود. از این جنس دلشوره های بی دلیل تمام نشدنی. انگار شمارش معکو س است و همین فردا وقتم تمام می شود.مثل شب کنکور یا مثلا روز آخر دانشگاه. وقتی که هزار و یک فکر توی سر داری و دیگر وقتی نداری، وقتی که هزار و یک راه حل تازه داری برای بهتر شدن  و دیگر وقتی نیست. فردا روز امتحان است.فردا روز اخر است.

این حال روزهای آخرم است در خانه ی پدری...دلم خالی می شود از رفتن و از طرف دیگر زندگی تازه ام دارد مدام به من چشمک میزند. تناقض از سر و کولم بالا میرود! یک چشمم گریان است و یک طرف صورتم لبخند. این من ِ تازه از کجا پیدایش شده؟ منی پر از دلشوره ، پر از زندگی و پر از دو دلی، دودل میان احساسات متناقضش! منی پر از علامت سوال و تعجب.


*پیوست:آقای ح اما همیشه خونسرد است.حالش را می خرم.



Sunday, May 27, 2012

کلاسیک خوانی

بعد از مدت های مدیدی دارم از تنهایی لذت می برم. چند سالی بود که وقت آزادم یا صرف نگرانی و اضطراب می شد یا اینکه تمام مدت پای اینترنت نشسته بودم به خواندن وبلاگ و مطالبی که تمامی ندارند. گاهی اوقات هم کتابی می خواندم یا فیلمی می دیدم. حالا این چند روز به شدت از خودم راضی ام، برگشته ام به آدم دوستداشتنی که از خودم می شناختم(آدم خود دوست بداری که منم) دراز کش کتاب می خوانم و کتاب می خوانم و غرق می شوم در دنیای دوست داشتنی و تمام نشدنی کتابها . به شهرهایی که دوستشان داشتم سفر می کنم و هزار یک خاطره  از پیاده روها ، از مهمانی های هر روزه اش ،از لباسهای بی نهایت خواستنی اش در ذهنم زنده می شود.

یادم می آید دوازده، سیزده ساله بودم که شروع کردم به خواندن رمان های کلاسیک، روزهای متمادی فقط می خواندم، عطشی که داشتم تمامی نداشت، همینطور کتاب به دست گوشه ای نشسته بودم فارغ از اطراف. گاهی یادم می رفت کجا دارم زندگی می کنم، خودم را دوشیزه ای می دیدم در لباسی پف دار که معشوق هایم دورم جمع می شدند و از من تقاضای رقص می کردند. مهمانی پشت مهمانی. و من که تازه اجازه پیدا کرده بودم در مهمانی بزرگترها شرکت کنم، در پوست خودم نمی گنجیدم. روزهای نوجوانی ام همینطور گذشتند. نشسته روی یک قالی  در حیاط کوچک خانه و خواندن و خواندن و دیگر هیچ...

همین بود که آن روزها و بعدترهایش که دیگر نوزده بیست ساله بودم، درک چندانی نداشتم از دنیای دوستها و هم سن و سالهایم. دنیای من جور دیگری ساخته شده بود. انگار که در کشور دیگری بزرگ شده بودم. حال و هوای متفاوتی داشتم و به هیچ وجه احساس کمبود نمی کردم. جهان برای من جای زیباتری بود. تجربه های تازه در هر کتابی که می خواندم زیباترش هم می کرد. زندگی دوستهایم خلاصه بود در عشق و عاشقی های زودگذر و پریدن از این شاخه به آن شاخه و همیشه ناراضی بودن از زندگی و من انگار نه انگار در کنار این آدمها بزرگ شده بودم.
مامان همیشه می گوید هر چه سرت آمده برای خواندن بیش از حد کتاب بوده و هست!!

من اما همیشه لبخند به لب.

حالا این چند روز یاد آنروزها را برایم زنده می کند. بعد از مدت ها داستان کوتاه خواندن و مطالعات متفرقه و بی حوصلگی، دوباره دارم کلاسیک می خوانم. زندگی الانم هم بی شباهت نیست به یک کتاب. به کتابی دوست داشتنی که سرشار است از پستی ها و بلندی هایی که گاهی خودم نیز از تجربه کردنش تعجب می کنم. می توانستم زندگی ساده تری انتخاب کنم اما این روزها برایم خواستنی است و همین برایم کافی است. و من هنوز همان من ِهمیشه لبخند به لب است راضی از خود و انتخابهایش...





Wednesday, April 4, 2012

همین وقتهاست که جای گودر شدیدا خالی است .وقت غرزدن های بی دلیل ، یا دلتنگی ها و دلخوریهای بی جا...یا چه میدانم از هر چه که دلمان گرفته نوشتنها.جای گودر خالیست وبا گذشت زمان هیچ جای دیگری پیدا نشده برای نوشتنهای بی دغدغه...
اینروزها حالم خوش نیست.نمیدانم چم شده و این خیلی بد است که چرایش را نمیدانم .پوفففففففففففففففففففففففففف

Thursday, March 15, 2012

لحظه

تجربه کردن یک روزهایی با معشوق دلخواه همه است. چقدر که تنها رفته ایم جایی و فکر کرده ایم، ای کاش اویی هم بود. اویی که مثل من می توانست از آن فضا لذت ببرد. اکثر اوقات آن فضاهای خواستنی دیگر تجربه نمی شوند، تا او هم با ما شریک شود. ما یکبار در طول زندگی در چنان موقعیتی قرار می گیریم، و حتی اگر بار دیگر درهمان موقعیت باشیم دیگر آن حسی که بار قبل داشتیم را تجربه نمی کنیم.

بعضی اوقات جای او در همان لحظه خالی است، در همان مکانی که هستیم و... امان از آن لحظات. حس خلایی که ما را پر می کند، با هیچ چیزی قابل پر شدن نیست. دیگر لحظه، لحظه نیست، چیزی است ناقص، بدون شکل، بدون هویت. دلت می خواهد کاش آنجا نبودی، توی اتاقت بودی و آن تنهایی عظیم را تجربه نمی کردی.


"اینها را گفتم که بگویم، همین حالای پیش رویم تا نمی دانم کجایی که در پیش است، لحظه ها کاملند، خوشی ها بی مرزند و دنیا روی مدار من و او می چرخد."

Monday, February 27, 2012

عیش مدام

صبح زود.میان خواب و بیداری ،حضور گرم تو کنارم.صدایت که می خوانی:


من و جام می و دل نقش تو در باده ی ناب...