Sunday, December 12, 2010

وقتی خوشی سر می رود

از این پیاده رَوی های طولانی بود، مثل همیشه که با خودم راه  می روم و می گذارم فکر بی آید سراغم. همیشه هم حواسم پرت فکر هایم می شود و دیگر آدمها را نمی بینم،از خیابانی که باید می پیچیدم، رد می شوم.از جلوی کوچه مان، از جلوی خانه حتی...و همین طور می روم و یک جا یکدفعه بیدار می شوم که نمی دانم کجاست دیگر!

توی فکرهایم رسیدم به یک جای امنی، یک جایی که هر چه بود خوش خوشان حضور بود و لذت وجود داشتن یک آدم همین نزدیکیها. از ساده ترین و ابتدایی ترین خوشی های از این دست که من دوست دارمشان تا پیچیده ترینشان. ساده ترینش هم همان حس ِ مالکیت است که همیشه برایم اینطور بوده که صدا کردن یک نفر با پسوند مالکیت، هر چه هم که بچگانه و دم دستی باشد از نگاه هر کسی، برای من زیباست. با کلمه هم قابل وصف نیست،این زیبایی هم که گفتم شاید کلمه ی خوبی نباشد(هر که هم می گوید آدمها شی نیستند که مالکشان باشی، بگوید، این پسوند مالکیتی که من می گویم شنیدنی است، گفتنی هم)

کمند این لحظه ها و این آدم های نزدیک کمتر... آدم های که می شود بهشان پسوند داد، می شود میان فکر ها محکم بغلشان کرد بوسیدشان، چلاندشان اصلا..می شود حتی کاری کرد که صدایشان در بیاید که آرامتر، له شدم...و توی همین فکرها یک دفعه ایستاد این آرامش و امنیت بزرگ را گرفت شاخ و برگ داد و غرق شد در این لذت، لبخندی زد و هر چه خیال بد و نگرانی و ترس دم دست هست را هم دور ریخت. شبش به خانه که رسید تلفن را برداشت و زنگ زد به آن آدم که: فلانی ام، چه خوب که هستی، چه چلاندنی هستی تو !

18.آذر.1389


2 comments:

هليا said...

فكرهايت
گم شدن اندوه هاست
كه آوار ست
كه
كه آواره است
سميرا جان
!

Anonymous said...

"چه خوب که هستی"
دستتان درد نکند.کار قشنگ و دوست داشتنی بود.