Saturday, December 4, 2010

گیج

تندو تند می نویسم و منتظرم یکی پشت سرم نوشته هایم را پاک کند. یک جور مرضی است که به جانم افتاده، هیچوقت نوشتن اینهمه ترسناکی که حالا هست نبوده برایم .
هیچوقت نوشتن اینهمه برایم سخت نبوده! آنقدر که انگاری ننویسم بهتر است. یک نفری که دنبالش هستم برای پاک کردن این سطرها هم خوب پیدا نمی شود، که دوست دارم پیدا نشود، که دوست دارم تند وتند بنویسم و نترسم از گفتن...نترسم از خودم بودنی که این روزها نیستم. آنقدر خندیده ام این روزها با خودم از خودم که نمی دانم دیگر کی دارد به کی می خندد؟
اصلا دیگر فرقی میان خودم و خنده هایم و گریه هایم و آن آدم واقعی ترسیده ی درونم که پنهان شده، که کز کرده یک گوشه نمی بینم! تمام اینها که ردیف ایستاده اند رو به رویم، منم و من دیگر نیستم اینجا. کجا رفته ام هم معلوم نیست! مقصدش را نگفت وقتی رفت! پشت سر خودم آب هم نریختم، که زود برگردد و بیچار ه ام کند. بسکه حرف می زند،زار می زند، بیقراری می کند، بسکه تو را نمی فهمد هنوز که هنوز است.

فکر نمی کنم یا کم فکر می کنم یا تمام روز فکر می کنم، کدام بود؟ گیج می زنم مدام!د ور خودم می چرخم، سرم که گیج رفت آنوقت وقت به تو فکر کردن است که از من گیج تری! می چرخم و می چرخم تا نزدیک باشم به گیجی ات! تا درک کنم وقتی می گویی "تردید"از کدام کلمه ی توی فکرهایم جا نشویی حرف می زنی! که اصلا چی داری می گویی که من کََرم اینهمه؟ که نشنوم این حرف ها را...
کجا رفته ای آخر؟ من سرم هم که گیج می رود، یادم نمی رود سر خم شده ات را روی کاغذ که می کشی برایم. که یادم می دهی اینطوری بکش. تکان نخور آنقدر خراب می کنی طرحم را! یا صدایت را که می خوانی مدام توی سرم...بیا بشین این نوشته ها را پاک کن خودت. بیا بشین یک دقیقه، گیج نزن!

دیشب خواب دیدم یک جایی ام با تو، توی یکی از اتاق های خانه ی قدیمی مادربزرگم .نشسته بودی یک گوشه حرف می زدی با خودت. کنارت نشستم دستم را گذاشتم روی صورتت، سر خم کردی روی دستم،آرام! بغلم کردی یک جور نرم طولانیی، یک جور خوب نزدیکی. موهایم را بوسیدی، هی سرت خم بود روی صورتم! گیج نمی زدی دیگر، بوسیدمت.

می دانستم خوابم، می دانستم پشت این خواب باز بیداری است و من که جایم نیست هیچ کجا، بسکه با خودم قهرم، که اینقدر نمی فهممت! می خواستم پا شوم توی خواب بچرخانمت گیج شوی. می خواستم، اما نمی شد، نشد.
نوشته هایم را پاک نمی کنی خودت؟
16.آبان.1389 

5 comments:

ماهور said...

" بسکه با خودم قهرم "
چقدر می فهمم این حرفها رو
منم همین حس رو دارم اغلب اوقات
دیروز داشتم از گیج خوردن خودم برا ی خودم می نوشتم!
خوشحالم اینجا هستم.

Anonymous said...

چقدر نزدیک بودی سمیرا
خیلی خوب بود
چه خوب که دوباره می نویسی
:-)

ف.ک said...

اون بالاییه منم :-*

pardis said...

مرسی عزیزم..نوشته هات ناب
هیچ دستی توان پاک کردنشان را ندارد

Unknown said...

یاد آن روزهای تنهایی افتادم..