Thursday, December 30, 2010

چهار راه هجران

قرارمان این بود به این چهار راه بگوییم چهار راه هجران. همیشه اینجا از هم خداحافظی می کردیم.یک جور قرار نانوشته و نگذاشته بود این یکی. کمی پایین تر از همان جا داشتیم وداع می کردیم، من غر می زدم  از این جدایی های اجباری و او غمگین سرش را تکان می داد وآه می کشید! خداحافظی های هر باره ی ما همیشه طولانی و درد آور بوده اند، از بس که معلوم نبوده زمان قرار بعدی. دل رفتن نداشتیم، قدم هایمان جان نداشت، مدام می ایستادیم و ساعت را نگاه می کردیم! دیر شده بود!وقت اضافه می دادیم. پنج دقیقه دیگه بریم !
گفتم: بیا خانه نرویم، همین طور تا صبح راه برویم کنار هم. گفتم اگر بمانم پیشت من را کجاها می بری؟ تا کجا همراهم می آیی !اصلا می دانی خانه تویی، هر جا تو بروی، خانه همان جاست. گفت در ِ گوشت می گویم کجا!
سرم را آوردم جلو، گوشم را تیز کردم برای شنیدن. هی با خودم می گفتم: یعنی کجا را می گوید؟ خم شد روی صورتم، تندی گونه ام را بوسید. هیچ هم نگفت. یکهو دلم خالی شد. سر شوق آمدم. داغ شدم انگاری. خندیدم و گفتم: می آیم. برویم؟
 

هر روز از این چهار راه می گذرم، گونه ام داغ می شود. صدا می ماند در گلویم. سلامی نیست، تا وداعی باشد! هی با خودم می گویم: گریه ندارد، گریه ندارد. گریه نکن! تا همین امروز گریه نداشت، گریه نکردم. بی خیالی کردم و قدمهایم را تندتر برداشتم تا نبینم از کجا رد می شوم. امروز اما گریه داشت، کسی چه می دید اشکهایم را، باران می آمد. خیلی اشک داشت امروز، چهار راه هجرانمان...


+از آن شبی که چهار راه هجران، اینهمه درد آور بود برایم 2 ماهی گذشته است.  این شب ها فکر می کنم تمام زندگی هجران است.

Friday, December 17, 2010

مردن یا مردن!

داشتم با خودم فکر می کردم که اگر امروز، یا فردا، یا یک روزی قرار بود روز آخر زندگی ام باشد و این را می دانستم، آن روز چه کار می کردم؟ سوال تکراری است. جوابش هم تکراری می شود برای بعضی ها. برای من این سوال هر زمان، یک جواب خاصی داشته. یادم است بچه که بودم، فکر می کردم روز آخرزندگی ام باید بروم شهر بازی یا  یک جای شادی که پر از بچه باشد و تا می توانم بازی کنم. یک وقت هایی هم فکرم این بود، که تمام روز را بنشینم به خوردن غذاهای مورد علاقه ام،یا مثلا تمام روز بنشینم به بستنی خوردن. مدرسه هم که رفتم روز آخر را، در کنار همکلاسی ام که خیلی دوستش داشتم می دیدم و تا لحظه ی مردن با او مشق می نوشتم و به درس خواندن ادامه می دادم(آن روزها 10 ساله بودم). از یک جایی به بعد فکر می کردم ، باید تمام روز دعا بخوانم و از خدا به خاطر گناهانم طلب مغفرت بکنم و بعدش بمیرم . اوایل عاشقی هم خوب معلوم است دیگر، خیال داشتم بروم تمام روز را با معشوق ام عشق بازی کنم و بعدش در آغوش آن آدم، چشم ببندم به روی زندگی...
بعد از رفتن معشوق هم، می نشستم ساعت ها به مرگ فکر می کردم و به اینکه روز آخر می رفتم سراغ آن آدم تا فقط یک سوال از او بپرسم. می خواستم بپرسم واقعا توی سال هایی که با هم بودیم و من اینهمه عاشقانه و واقعی دوستش داشتم، او هم دوستم داشته یا نه!؟ سوال مهمی بود و جوابش هم حتما در روز آخر زندگی ام، نمی توانست جواب درستی باشد...آخر کدام معشوقی دلش می آید عاشق رو به موتش را با گفتن حقیقت، برنجاند. آن هم آدم  مهربانی که من ساخته بودم در ذهنم که دیگر معلوم تر بود جوابش. (سلام دردانه، بی خودی یادت افتادم )

بعدترهایش  فکر می کردم که چه؟ روز آخر یا مثلا چی ! زندگی ام را می کردم دیگر. اصلا مگر زندگی کوفتِ مهمی بود که روز اول و آخرش تعیین کننده باشد و تازه فکر را هم مشغول کند! مگر غیر از این بود که دلم می خواست زودتر خلاص شوم از شر زندگی...می مردم دیگر!هیچ کار ی هم نمی کردم، دستم را می گذاشتم زیر چانه و منتظر می نشستم تا مرگ بیاید...به همین سادگی! نفس می کشیدم، وقتی می مردم دیگر نمی کشیدم(مرده متحرکی بودم آن روزها). از آن وقتهایی بود که هیچ چیز، پا بندم نمی کرد به بودن و این فکرها هم از همان جا می آمدند و همان جا هم ماندند.

تمام آن "یک روز به آخر عمرم هم مانده باشد ها" را هم یادم رفته بود توی تمام این بارهای مردنم!

دیروز توی گودر خواندم: اگه امروز آخرین روز عمرم بود بازم همین کارایی که امروز می خوام انجام بدم رو انجام می دادم؟
و من سریع بدون اینکه فکر کرده باشم، بالایش نوت نوشتم:1.زنگ می زدم به تو 2 .برایت دعا می خواندم 3.منتظر می شدم تا خوب باشی 4.به حرفت گوش نمی کردم و بلند می شدم می آمدم، می دیدمت 5.یک دل سیر می دیدمت 6.آخرش هم بر می گشتم خانه پیش مامان 7.فقط مامان...


این بود آخرین روز عمرم تا همین امروز...

Sunday, December 12, 2010

وقتی خوشی سر می رود

از این پیاده رَوی های طولانی بود، مثل همیشه که با خودم راه  می روم و می گذارم فکر بی آید سراغم. همیشه هم حواسم پرت فکر هایم می شود و دیگر آدمها را نمی بینم،از خیابانی که باید می پیچیدم، رد می شوم.از جلوی کوچه مان، از جلوی خانه حتی...و همین طور می روم و یک جا یکدفعه بیدار می شوم که نمی دانم کجاست دیگر!

توی فکرهایم رسیدم به یک جای امنی، یک جایی که هر چه بود خوش خوشان حضور بود و لذت وجود داشتن یک آدم همین نزدیکیها. از ساده ترین و ابتدایی ترین خوشی های از این دست که من دوست دارمشان تا پیچیده ترینشان. ساده ترینش هم همان حس ِ مالکیت است که همیشه برایم اینطور بوده که صدا کردن یک نفر با پسوند مالکیت، هر چه هم که بچگانه و دم دستی باشد از نگاه هر کسی، برای من زیباست. با کلمه هم قابل وصف نیست،این زیبایی هم که گفتم شاید کلمه ی خوبی نباشد(هر که هم می گوید آدمها شی نیستند که مالکشان باشی، بگوید، این پسوند مالکیتی که من می گویم شنیدنی است، گفتنی هم)

کمند این لحظه ها و این آدم های نزدیک کمتر... آدم های که می شود بهشان پسوند داد، می شود میان فکر ها محکم بغلشان کرد بوسیدشان، چلاندشان اصلا..می شود حتی کاری کرد که صدایشان در بیاید که آرامتر، له شدم...و توی همین فکرها یک دفعه ایستاد این آرامش و امنیت بزرگ را گرفت شاخ و برگ داد و غرق شد در این لذت، لبخندی زد و هر چه خیال بد و نگرانی و ترس دم دست هست را هم دور ریخت. شبش به خانه که رسید تلفن را برداشت و زنگ زد به آن آدم که: فلانی ام، چه خوب که هستی، چه چلاندنی هستی تو !

18.آذر.1389


Saturday, December 4, 2010

گیج

تندو تند می نویسم و منتظرم یکی پشت سرم نوشته هایم را پاک کند. یک جور مرضی است که به جانم افتاده، هیچوقت نوشتن اینهمه ترسناکی که حالا هست نبوده برایم .
هیچوقت نوشتن اینهمه برایم سخت نبوده! آنقدر که انگاری ننویسم بهتر است. یک نفری که دنبالش هستم برای پاک کردن این سطرها هم خوب پیدا نمی شود، که دوست دارم پیدا نشود، که دوست دارم تند وتند بنویسم و نترسم از گفتن...نترسم از خودم بودنی که این روزها نیستم. آنقدر خندیده ام این روزها با خودم از خودم که نمی دانم دیگر کی دارد به کی می خندد؟
اصلا دیگر فرقی میان خودم و خنده هایم و گریه هایم و آن آدم واقعی ترسیده ی درونم که پنهان شده، که کز کرده یک گوشه نمی بینم! تمام اینها که ردیف ایستاده اند رو به رویم، منم و من دیگر نیستم اینجا. کجا رفته ام هم معلوم نیست! مقصدش را نگفت وقتی رفت! پشت سر خودم آب هم نریختم، که زود برگردد و بیچار ه ام کند. بسکه حرف می زند،زار می زند، بیقراری می کند، بسکه تو را نمی فهمد هنوز که هنوز است.

فکر نمی کنم یا کم فکر می کنم یا تمام روز فکر می کنم، کدام بود؟ گیج می زنم مدام!د ور خودم می چرخم، سرم که گیج رفت آنوقت وقت به تو فکر کردن است که از من گیج تری! می چرخم و می چرخم تا نزدیک باشم به گیجی ات! تا درک کنم وقتی می گویی "تردید"از کدام کلمه ی توی فکرهایم جا نشویی حرف می زنی! که اصلا چی داری می گویی که من کََرم اینهمه؟ که نشنوم این حرف ها را...
کجا رفته ای آخر؟ من سرم هم که گیج می رود، یادم نمی رود سر خم شده ات را روی کاغذ که می کشی برایم. که یادم می دهی اینطوری بکش. تکان نخور آنقدر خراب می کنی طرحم را! یا صدایت را که می خوانی مدام توی سرم...بیا بشین این نوشته ها را پاک کن خودت. بیا بشین یک دقیقه، گیج نزن!

دیشب خواب دیدم یک جایی ام با تو، توی یکی از اتاق های خانه ی قدیمی مادربزرگم .نشسته بودی یک گوشه حرف می زدی با خودت. کنارت نشستم دستم را گذاشتم روی صورتت، سر خم کردی روی دستم،آرام! بغلم کردی یک جور نرم طولانیی، یک جور خوب نزدیکی. موهایم را بوسیدی، هی سرت خم بود روی صورتم! گیج نمی زدی دیگر، بوسیدمت.

می دانستم خوابم، می دانستم پشت این خواب باز بیداری است و من که جایم نیست هیچ کجا، بسکه با خودم قهرم، که اینقدر نمی فهممت! می خواستم پا شوم توی خواب بچرخانمت گیج شوی. می خواستم، اما نمی شد، نشد.
نوشته هایم را پاک نمی کنی خودت؟
16.آبان.1389 

Monday, November 29, 2010

حال و روز خوبی ندارم، کوچکترین مسئله ای باعث می شود این غم کنترل شده ی پنهان شده ی، بی اندازه، بیچاره ام کند!
درست مصداق اینکه فیلانی منتظر است بهش بگویند بالای چشمت ابرو تا قهر کند !من هم کافی است یکی بیاید بگوید گربه ی همسایه یک پایش می شلد تا بزنم زیر گریه! جوری که انگار اتفاق بدی افتاده است! جوری که انگار گربه ی همسایه جد و آباد من است و جانش بسته است به جانم! از این حالت رنجور خودم دل خوشی ندارم. درست جایی و وقتی که نباید دستم رو می شود. یا بهتر است بگویم دست دلم رو می شود...

Sunday, November 21, 2010

*تو آن عادتِ نوشتنی که علاجی ندارد

تو آن زبانی
 که تعدادِ حروفت تغییر می‌کند
 هر روز
 ریشه‌هایت
 تغییر می‌کنند
 هر روز
 مُشتق‌هایت
 شیوه‌یِ اِعراب‌گُذاری‌ات
 تغییر می‌کند
 هر روز.

                    نزار قبانی


ننوشتن من این روزها خیلی شبیه نوشتن است. بسکه خودم را میان نوشته های این و آن پیدا میکنم، که انگار از زبان منند! چه تو ی وبلاگ ها،چه کتابی که دارم می خوانم،چه حتی تیتر یک روزنامه ی سیاسی! به صورت انعطاف پذیری، شکل هر نوشته ای را می گیرم،که دارم می خوانم. با خودم هم حظ می کنم که به به عجب چیزی نوشته ام من!!
این حس همذات نوشتار پنداری، حس خوبِ خیلی بدی است! دلم می خواست آدم نفهم ماجرا می شدم چند وقتی. اصلا مثل اینکه نشسته ای کنار یک آدم ناشنوا و همین طور داری برایش درد و دل می کنی، حواست هم نیست که آن آدم، یک کلمه  از حرف هایت را هم نشنیده! دلم می خواست آن آدم ناشنوا بودم. دلم می خواست، حتی می شد آدم ناشنوای چشم بسته ای می شدم. که حتی نمی دیدم چهره ی آن آدم را میان حرف هایش!
زمانی  می گفتم رسیده ام به جایی که دیگر وقتش است این طوری باشم، حس کرده بودم، بس است هرچه شنیدم و دیدم و خواندم، چند وقتی را بگذار فقط بنویسم، اینهمه دنبال خودم نباشم در هر کتابی و داستانی. بگذار کمی، خودم از خودم بنویسم. اما زودی یک جایم آلارم داد دلت می آید ،حیف نیست !می خواهی چطور شوی مثلا؟می خواهی چه بگویی؟ میخواهی چه بنویسی؟
 حالا حواسم را جمع کرده ام تا دیگر"پر از حرف برای گفتن و مدام پیدا کردن خودم میان حرف های دیگران"نباشم.
 
و تمام اینها باعث شد امروز چشم ببندم روی هر نوشته ای و همین طور بی وقفه بنویسم و جای هیچکس هم نگذارم خودم را! تا هر کجا که شد...

* تیتر هم از نزار قبانی